فرستادهفرستاده، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

فرستاده ای از آسمان بی کران رحمت

برای این روزهای واپسین

آرام و قرار ندارد انگار... آن قدر که مرا هم بی تاب یا مشتاق یا آشفته یا همان بی قرار کرده است به نظرم حتی اینکه می گویند آخر هایش زیاد راه بروید از سر همین حالت است.. از بس دل آدم آرام ندارد نمی توانی بنشینی. نمی توانی ساکن باشی... می خواهی همه روزها و شب هایی که بی اختیار به خواب رفته ای در چند روز مانده به جهادی عظیم تبدیل شوند..  مثل کودک ها بی اختیار زیر گریه می زنی.. مثل نوزادها نیاز و فقط  نیاز محضی... مثل تازه مادر و پدر شده ها مستاصل و پریشانی... .. می دانی اصلا شبیه خودت نیستی. اصلا شبیه خودی که از خودت می شناختی نیستی. حرفهایت.. فکرهایت. دغدغه ها و کارها و اولویت ها و... خلاصه همه چیز. ...
20 ارديبهشت 1394

این هفته... 35 مین هفته میزبانی...

چند ساعته دیگه می ریم که ببینیم من چند کیلو وزن دارم.. استرس دارم... بذار برم لباس های خوشگلمو بپوشم. مامان قراره دوباره ببینتم. و دوباره قراره عکسمو به بابا و دکتر نشون بده. حتما این دفعه خوشگل تر از دفه قبلم. دیگه یاد گرفتم تو عکس ها چطوری ژست بگیرم ...
14 ارديبهشت 1394

شاید دعا.. نمی دانم

چند روزی است که دیگر سبک زندگی ام خسته ام کرده است.  خستگی از عدم حرکت خستگی خوبی است. خستگی ای است که آدم را از سکونت، ضلالت و ماندگی و مردگی دور می کند. از سکون و فرق نداشتن لحظات زندگی باید ترسید.  خسته ترم از این که میان آمال و اهدافم و عملم فاصله است. این خستگی هم خوب است اگر آدم داشته باشد. میان فعل و عمل اگر فاصله باشد، آدم را به خسران مبین می کشاند.  بهم توصیه کردند که هرچه خودت کم داری و در زندگی ات آرزوی خوبی است که نمی دانی کی به آن دست خواهی یافت، اصلا نمی دانی محقق خواهد شد یا نه، همان را برای کودکت دعا کن. آنچه نداری را «دعا» کن که به قطع در او محقق خواهد شد.  هرچه بیشتر گشتم...
6 ارديبهشت 1394
1